مردی پس از 15 سال از زندان فرار میکنه. او مقابل خونه ای می ایسته. وارد خونه میشه تا بتونه پول و اسلحه گیر بیاره ولی در اونجا زن و مرد جوانی رو در رختخواب پیدا میکنه ابتدا مرد جوان رو به صندلی طناب پیچ میکنه .. سپس خانم خوشگله رو به صندلی میبنده و نزدیک میشه و بوسه ای به گردنش میزنه و میره حمام تا دوش بگیره. مرد جوان به همسرش میگه : گوش کن عزیزم این مرد از لباسش معلومه که مدت زیادی رو در زندان بسر برده و حتمآ اونجا هیچ زنی رو ندیده . من دیدم چطور گردن تو را ماچ کرد ; اگه خواست با تو رابطه داشته باشه مقاومت نکن . اونو راضی کن با این که میدونم برات چندش آوره ! ببین این زندانی خیلی باید خطرناک باشه و اگه عصبانی بشه جفت مون رو میکشه . قوی باش عزیزم و بدون خیلی دوست دارم . همسرش پاسخ میده : او گردن منو ماچ نکرد ! اون در گوش من گفت که هم جنس گراست و معتقده که تو خیلی نازی و از من پرسید که وازلین داریم و من گفتم که در حموم میتونه پیدا کنه . پس عزیزم قوی باش و بدون من هم خیلی دوست دارم .  

 یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در   مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:  هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟ دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان  برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که  شکارچی ماهریه.  اون هیچوقت تابستونا رو برای  شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته  اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و  میره توی جنگل.. همینطور که میرفته جلو یهو  از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته  میشه و میفته روی زمین! پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما' یه نفر  دیگه پلنگ رو با تیر زده! دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا' منظور منم همین بود

سلام! این اولین پستم تو این وبلاگه!چون وبلاگ های دیگه ای هم دارم اینو میگم اما این یکی جداست! حرفای خصوصی مو اینجا مینویسم. بزار از اینجا بامن آشنا بشین که 17سالمه. بزرگترین دختر خانواده وبزرگترین نوه.(یعنی نه پسر خاله پسر دایی ونه...)(اطلاعات بیشتر در پروفایل) امروز یهو دلم گرفت نمی دونم چرا یهو هوس کردم واسه ی دلم یه وبلاگ درست کنم وآدرسشو هم به دوستاموفامیلام ندم. امروز دلم واسه ی یکی از دوستام تنگ شد که از دست دادنش تقصیر خودم بود شاید فقط اون بهترین دوستم بود دوست زیاد دارم اما دوست واقعی...راسیتش وقتی بهش فکرمی کنم یه خلائی حس می کنم که نگو. شاید همه ی این مدت فقط یه مشت آدمک فقط دورو ورم بودن واسه ی سوءاستفاده. وای که وقتی بهش فکر می کنم چه چیزای عزیزی رو تو زندگیم به خاطر دوستام از دست دادم از خودم و هرچی دوسته متنفر میشم می خوام خودمو خالی کنم از دست خودم این غرور عصبانیم به خاطر اینکه خیلی وقتا اشتباهاتم از مرز رد میشه وخردم می کنه بعد که بایکی حرف میزنم میگه این که چیزی نیست؟نه هست واسه ی من هست نبود اعتماد توی زندگیم بزرگترین مشکلمه،نبود یه دوست یا شاید یه همراه... البته نمی خوام کسی فکر کنه خیلی افسرده ام و از این حرفا نه!اتفاقا من شوخ ترین فرد خانواده ام وساکتی من یکی از عجایب توی خانواده به شمار میره اما امان از شب های من...